حسن حسنتبار
حسن حسن تبار
پوست سوخته و تاولزده، نابینایی، ناراحتی¬های ریوی مزمن، افسردگی؛ اینها تنها بخشی از تأثیرات سلاح¬های شیمیایی بر جانبازان ایرانی در طول جنگ تحمیلی (1367-1359) است.
حسن حسن تبار، تجربیات خود را پیرامون حملات شیمیایی سال 1364در فاو و اینکه چگونه توانست زندگی خود را ادامه دهد، با ما درمیان می¬گذارد.
حسن حسن تبار، اردیبهشت 1393 در موزه صلح تهران |
حسن حسن¬تبار آذر 1344 در بابل به دنیا آمد. در سال 1359 که عراق به بهانه اختلافات مرزی به ایران حمله کرد، او دانشآموز اول دبیرستان در رشته اقتصاد بود. زنجیرهای از وقایع سبب شدند حسن تصمیمی بگیرد که مسیر زندگی¬اش را برای همیشه تغییر داد.
حسن می¬گوید: «سال 1359 بود که من به عنوان سرباز داوطلب نام¬نویسی کردم. من اجازه کتبی والدینم را برای این امر نداشتم ولی از آنجایی که نسبت به سنم بزرگتر به نظر می¬آمدم و هیکل مناسبی داشتم هیچ کس شک نکرد که من واقعاً 18 سال ندارم.»
حسن پیش از ملحق شدن به ارتش تا سال 1362 ، سه سال به عنوان بسیجی داوطلبانه در جبههها خدمت کرد و سپس به ارتش پیوست. سال 1364 او به بابل نزد همسر جوان و خانواده¬اش باز گشت ولی تنها شش ماه آنجا ¬ماند و سپس دوباره به خط مقدم جبهه برگشت.
حسن می¬گوید: «می¬خواستم که به خط مقدم برگردم؛ حتی از ارتش خواستم که مرا اعزام کنند. درحقیقت من به همراه دو تن از باجناقهایم به جبهه اعزام شدم. مقر ما اهواز بود. من مسئول پرسنلی گردان بودم.»
در 21 بهمن 1364 حسن در عملیات والفجر 8 شرکت داشت که طی آن ارتش ایران با موفقیت بندر استراتژیک فاو عراق را به تصرف خود درآورد. بعد از اتمام این عملیات موفقیت¬آمیز حسن از اروندرود، که ایران را از عراق جدا می¬کند، عبور کرد تا نزد باجناقش، محمدعلی برود.
بعد از رسیدن به پایگاه نظامی، حسن صدای هواپیماهای جنگنده عراقی را به خاطر می¬آورد که از بالای سرشان عبور کردند. هنگامی که این 20 فروند جنگنده بمباران هوایی را آغاز کردند، حسن به همراه باجناق و پنج تن از دیگر هم-رزمانش پشت سنگرها پناه گرفتند. نیروهای زمینی عراقی نیز از آنسوی رودخانه ایرانیان را به توپ بسته بودند.
|
حسن اینگونه به یاد می¬آورد: «ما از بالا و از سمت رودخانه مورد حمله قرار گرفته بودیم. برای همین من و هم¬رزمانم کنار دیواری از کیسه¬های شنی پناه گرفتیم. یکی از جنگنده¬ها بمبی را در فاصله شش متری ما انداخت. ما چیزی شبیه صدای انفجار شنیدیم، ولی شبیه یک انفجار معمولی نبود. بمب ناگهان باز شد. در نتیجه ما زیر کیسه¬های شنی سنگر گرفتیم. البته الان می¬دانیم که آن کار، بدترین کاری بود که می¬توانستیم انجام دهیم.»
در عرض 15 دقیقه کل منطقه آکنده از گازی با بوی سیر شد. حسن و هم¬رزمانش با عجله ماسکهایشان را گذاشتند، ولی دیگر دیر شده بود.
نیم ساعت بعد اثرات گاز خردل شروع شدند؛ اشک، سوزش چشم¬ها و به دنبال آن خارش و سوختگی پوست. خوشبختانه آنها به خودروی ارتشی دسترسی داشتند و هر هفت نفر به سرعت خودشان را به پایگاه اورژانس رساندند؛ جایی که پزشکان آنها را به بیمارستان صحرایی الزهرا که پیش از آن هم بسیار شلوغ بود، فرستادند.
نقشه مربوط به وقوع حملات در جنگ، متعاق به مرکز مطالعات جنگ تحمیلی عراق علیه ایران |
بعد از طی مراحل ابتدایی درمان یعنی دوش آب سرد و دور انداختن لباسهای آلوده، حسن و باجناقش با یک اتوبوس که صندلیهایش برداشته شده بود به اهواز اعزام شدند. در این مدت علایم گاز خردل تشدید و تهوع و استفراغ شدید هم به آن اضافه شد.
حسن می¬گوید:«در ابتدا محمدعلی علائمی که من داشتم را نشان نمی¬داد. او کنار من نشسته، دستم را گرفته بود و حرفهای آرامش¬بخش می¬زد. ولی اندکی بعد او هم شروع به استفراغ کرد تا جایی که فقط خون بالا می¬آورد.»
خاطرات حسن از دوران درمان بیمارستانی¬اش در اهواز حکایت از پریشانی و درد دارد. گاز خردل باعث اختلال در گردش خون منظم وی شده بود و بعد از تزریق دارو توسط پزشک وی هوشیاری خود را از دست داد.
حسن می¬گوید:« بعد از آن هیچ چیز به خاطر ندارم؛ واقعاً هیچ چیز. حدود 20 روز بعد هوشیاری¬ام را به دست آوردم. من در اتاقی تاریک در یک بیمارستان بودم. حتی تصاویر به فاصله یک متری از صورتم را نمی¬توانستم تشخیص دهم. وقتی به هوش آمدم پرستاری کنارم نشسته بود. او یونیفرم عجیبی پوشیده بود که با آنچه در ایران دیده بودم تفاوت داشت. وقتی به هوش آمدم او با زبانی که نمی¬فهمیدم، پزشک را صدا زد.»
حسن به بلژیک انتقال داده شده بود و در بیمارستان دانشگاه گان به سرپرستی پروفسور اوبن هندریکس، متخصص نامدار سم¬شناسی، تحت درمان قرار داشت. پروفسور هندریکس و تیم همکارانش درمان و بهبودی بسیاری از ایرانیان را که قربانی شدیدترین تأثیرات سلاح¬های شیمیایی در جنگ تحمیلی شده بودند، بر عهده داشتند.
حسن که از آسیب شدید به ریه¬هایش رنج می¬برد به مدت سه هفته در بخش مراقبتهای ویژه (آی سی یو) بیمارستان بستری شد. او تنها به کمک دستگاه¬ می¬توانست نفس بکشد. برای تسهیل درد مشقت¬بار وی، پزشکان در تمام این مدت او را در بیهوشی نگاه داشتند. کادر درمانی برای جلوگیری از باقی ماندن جای زخمها، با دقت کامل به درمان تاول¬های او پرداختند. چشمان وی نیز که شدیداً آسیب دیده بودند روزانه مورد رسیدگی قرار می¬گرفتند و پانسمان شده بودند. حسن دیدِ خیلی کمی داشت یا کلاً نمی¬دید.
حسن (سمت چپ) به عنوان بسیجی، سال 1359 |
او می¬گوید: «نمی¬دانم چه مدت در این وضعیت ماندم. بعد از مدتی که کمی بهبود یافتم، پزشکان لوله¬های تنفسی را از من جدا کردند. من با ماسک اکسیژن می¬توانستم نفس بکشم و به اتاقی منتقل شدم که در آنجا درمان پوست سوخته¬ام شروع شد.»
هنگام توصیف درمان دردناک پوستش، خاطرات به وضوح در چشمان دردمندش منعکس می¬شوند.
حسن اینگونه به خاطر می¬آورد:« من هیچ لباسی حتی پیراهن بیمارستان را نمی¬توانستم بپوشم. باید برهنه می¬بودم و پزشکان پماد را بر پانسمانها می¬مالیدند؛ سپس پانسمانها را به دقت روی بدنم قرار می¬دادند. پماد بسیار سرد بود و با وجودی که اتاق گرم بود من به طرز غیرقابل کنترلی برای ده دقیقه می¬لرزیدم. در تمام مدت درد بسیار زیادی داشتم. نمی-توانستم به چیزی فکر کنم، حتی به خانواده¬ام.»
در طی این مدت درد و رنج، تمام فکر و ذکر حسن را اشغال کرده بود و او با تأسف می¬گوید که همسر و خانوادهاش در ذهنش نبودند. با این وجود حسن، علیرغم دوری از خانه، چندان هم تنها نبود. کارکنان سفارت ایران در بلژیک به ملاقات حسن و سایر قربانیان تحت درمان در بیمارستان می¬رفتند.
دانشجویان ایرانی هم که در بلژیک در حال تحصیل بودند به صورت داوطلبانه به بیمارستان می¬آمدند و در سه شیفت کاری به عنوان مترجم میان بیماران و کادر پزشکی فعالیت میکردند.
حسن (سمت چپ)، در استان کردستان، مرداد 1361 |
در حقیقت با مداخله یکی از کارکنان سفارت، خانواده حسن بالاخره فهمیدند که حسن کجاست و هنوز زنده و تحت درمان است. دو هفته قبل از بازگشت حسن به ایران، کارمند سفارت ترتیبی داد که خانواده حسن بتوانند تلفنی با او صحبت کنند.
حسن می¬گوید:«خانواده¬ام می¬دانستند که من به بلژیک منتقل شده¬ بودم، ولی همسرم نمی¬دانست که زنده¬ام یا مرده.»
در همان زمان کاردار سفارت ترتیبی داد تا حسن بتواند با باجناقش، محمدعلی که در بیمارستانی در هلند بود، تلفنی صحبت کند.
حسن با ناراحتی می¬گوید:«این آخرین باری بود که با او صحبت کردم. محمدعلی هیچگاه به ایران بازنگشت. هفت ماه بعد وی فوت کرد، در حالی که تنها 18 سال داشت.»
طی مدتی که حسن در بیمارستان در بلژیک بستری بود، با کمک یکی از دانشجویان داوطلب ایرانی ببه نوار کاست¬های الهام¬بخش روحانی مشهور، حاجی کافی گوش میداد. ایمان حسن به او قدرت بخشید تا سریع¬تر بهبود یابد تا بتواند به ایران نزد خانواده¬اش برگردد.
حسن با غرور می¬گوید:«من مصمم بودم که به خانه برگردم ولی پزشکان گفتند که هنوز آماده نیستم و باید در بلژیک بمانم. من به آنها گفتم که مسؤولیت کامل تصمیمم را بر عهده می¬گیرم. برایم مهم نبود تصمیمم چه تبعاتی دارد؛ فقط میخواستم به خانه برگردم.»
با حال هنگامی که حسن به ایران بازگشت ظاهرش چنان تغییر کرده بود که پدرش او را نشناخت. مرد جوان ورزشکار 73 کیلویی قبل از حملات رفته بود و به جایش یک شخص ناتوان 40 کیلویی با پوستی سوخته و تغییر رنگ داده برگشته بود.
حسن می¬گوید:«من در یک متری پدرم ایستاده بودم ولی او نمی¬توانست از میان جمعیت من را تشخیص دهد. وقتی متوجه شد که واقعاً من روبه¬رویش هستم، نشست و گریست.»
با وجود اینکه قرار بود حسن بلافاصله به بیمارستانی در تهران برای ادامه درمانش مراجعه کند، پدرش اصرار کرد که قبلش وی به بابل برود و همسر و خانواده¬اش را ببیند. پدر حسن به کمک پزشکان همراه حسن، تمهیدات پزشکی و داروهای آرامبخش را در فرودگاه فراهم آورد و با خوردوی شخصی خود، پسرش را از راه پر پیچ و خم رشته کوه¬ البرز به بابل برد.
حسن اینگونه به خاطر می¬آورد: «من بعد از غروب رسیدم و هنگامی که خانواده¬ام مرا دیدند همگی شروع به گریه کردند. پسر بزرگم از من فرار کرد چون مرا باپوست بسیار تیره¬ام نشناخت.»
رفتن حسن به بابل به دلیل ناتوانی در تحمل نور و تماس بدنی همسر و اقوامش تجربه¬ای غمناک شد.
حسن می¬گوید:«من قبلاً هم مجروح شده بودم ولی نه این چنین. خانواده¬ام جور دیگری به من نگاه می¬کردند. آنچه میدیدند را نمی¬توانستند باور کنند و پذیرش این مسأله برایشان بسیار دشوار بود. ولی همگی از بازگشت من خوشحال بودند.»
حسن (سمت چپ) و همرزمش در نزدیکی اهواز، بهمن 1361 |
سپس درمان طولانی چشم¬ها و ریه¬ها آغاز شد. یکی از آثار گاز خردل بر روی چشم، صدمه دائمی به غدد اشکی است که در حالت طبیعی چشم¬ را مرطوب نگه می¬دارند. طی یک عمل، جراحان پلکهای چشم¬های حسن را از گوشه به هم بخیه زدند تا چشمانش مرطوب بماند و از قرنیه محافظت شود.
حسن می¬گوید:«اگر از نزدیک به چشمانم نگاه کنید می¬توانید ببینید که هنوز هم از گوشه بخیه خورده اند. هنوز هم نمیتوانم چشمانم را کامل باز کنم. جراحی¬های بسیاری داشته¬ام. حتی در سال 1368 کاملاً نابینا شدم.»
مشکلات مزمن ریه، منجر به کاهش ظرفیت عملکرد ریههای او شده است. بعد از اینکه طی آنژیوگرافی، خونریزی یکی از رگ¬های او مشخص و سپس جلوی آن گرفته شد مشکلات تنفسی حسن بهبود یافت، هرچند او هنوز هم لخته خون سرفه می¬کند و یک سرماخوردگی معمولی می¬تواند برایش مشکلات تنفسی حاد ایجاد کند.
اما شاید سخت¬ترین آسیب¬هایی که باید درمان می¬شدند موارد غیرقابل دیدن بودند.
حسن می¬گوید:«آسیب¬های زیادی به ذعن و روان من وارد شده بود. من بسیار غمگین و افسرده می¬شدم که البته این امر باعث وخیم¬تر شدن وضعیت جسمانی¬ام هم می¬شد.»
یکی از تبعات تأسفآور قرار گرفتن در معرض گاز خردل برای مردان ناتوانی جنسی و از دست رفتن تمایلات جنسی است. احساس ناتوانی جنسی تأثیرات منفی¬ روانی بر قربانیان دارد، به خصوص بر روی کسانی مانند حسن که از بیماری مزمن انسداد ریوی رنج می¬برند. چنین مردانی اغلب هنگام زناشویی به دلیل تنگی نفس و سوءهاضمه دچار حمله عصبی می¬شوند که در بلند مدت منجر به تردید نسبت به مردانگیشان می¬گردد.
حسن می¬گوید:«من معمولاً در این رابطه صحبت نمی¬کنم چون خجالت می¬کشم ولی بعد از بازگشتم به ایران احساس میکردم یک مرد واقعی نیستم؛ احساس اختگی می¬کردم. به پزشکانم می¬گفتم که چنین مشکلی دارم و نمی¬توانم با همسرم رابطه داشته باشم. ولی آنها گفتند که این تأثیر گاز خردل است و بعد از مدتی از بین خواهد رفت.»
حسن در نزدیکی فاو، آذر 1364 |
بعد از ماه¬ها بودن در بیمارستان هنگامی که حسن به زادگاهش بازگشت با تبعات اجتماعی بیرحمانهای مواجه شد که ناشی از ناآگاهی دیگران نسبت به علت سرفهها و برخوردهای عجیب و غریبش با وسائل به دلیل نابینایی بود. این مسأله باعث افسردگی و گوشه¬گیری بیشتر وی از دوستانش و جامعه شد.
حسن می¬گوید:«تبعات اجتماعی آزاردهنده بوده و هست و زندگی را برای من و نزدیکانم دشوار کرده است. من نابینا و دست و پا چلفتی بودم. در مجالس سرفه¬هایم باعث آزار حاضران می¬شد. احساس همدردی و درک نسبت به بیماری من بسیار اندک بود. برای همین دیگر به مجالس و مهمانی¬ها نرفتم. می¬توانید تصور کنید این امر تا چه حد برای همسر و فرزندانم سخت بوده است؟»
اما در سال 1378 فرصتی برای حسن پیش آمد که منجر به تغییر روند زندگی وی شد. حسن با دکتر خسرو جدیدی، چشمپزشکی که تخصصش جراحی¬های احیاءکننده برای قربانیان سلاح¬های شیمیایی بود، آشنا شد. ضمن مشاوره، دکتر جدیدی برای حسن توضیح داد که می¬تواند با جراحیِ نسبتاً جدیدی که متضمن پیوند سلول¬های بنیادی است، به بازگشت بینایی وی کمک کند. دکتر جدیدی توضیح داد که اگر حسن قبول کند این اولین بار خواهد بود که چنین عمل جراحی¬ای در ایران انجام می¬گیرد.
حسن می¬گوید:«دکتر جدیدی نظر مثبتی داشت و توضیح داد که جراحی چقدر ساده است. باید یکی از اعضای خانواده¬ام بین سنین 18 تا 40 سال داوطلب میشد تا بافت سالم از چشم وی برداشته و به چشم من پیوند زده شود.»
اما برای حسن امکانِ داشتن یک جراحی موفقیت¬آمیز برای برگرداندن بینایی¬اش به معنای این امرِ دشوار بود که باید از یکی از اعضای خانوادهاش میخواست برای این کار داوطلب شود.
حسن توضیح می¬دهد: «من یاد گرفته بودم که با نابینایی¬ام زندگی کنم. ولی نمی¬خواستم هیچ یک از اعضای خانواده¬ام را در معرض خطر قرار دهم تا خودم بیناییام را به دست آورم.»
پدر حسن که متوجه پریشانی وی شده بود علت را از وی جویا شد و وقتی فهمید که این امکان وجود دارد که حسن بتواند دوباره ببیند، اعضای خانواده را دور هم جمع کرد تا در این رابطه صحبت کنند. برادر کوچکتر حسن برای این امر داوطلب شد و دو برادر راهی بیمارستان بقیه الله تهران شدند.
برادر حسن، بافت مورد نیاز را اهداء کرد و حالش آنقدر خوب بود که روز بعد از بیمارستان مرخص شد. اما برای حسن کار بسیار دشوارتر بود.
حسن (سمت راست) با دستگاه اکسیژن و عینک آفتابی برای محافظت چشمانش در برابر نور، که از اثرات گاز خردل است. این تصویر ایشان را در حال مصاحبه با شبکه استانی مازندران در سال 1378 نشان میدهد. |
به دلیل وضعیت مزمن ریه¬های حسن، عمل جراحی وی تا حدی پیچیده بود. بعد از هفت ساعت و با استفاده از دستگاههای ویژه برای کمک به تنفس حسن، دکتر جدیدی، جراحیِ پیشگام بر روی چشم¬های حسن را به اتمام رساند. بعد از شش ماه طول درمان تؤام با ویزیت¬های هفتگی در تهران برای تعویض پانسمان و چک کردن چشم¬هایش، حسن برای برداشتن آخرین پانسمان به بیمارستان مراجعه کرد.
حسن به خاطر می¬آورد:«من بسیار نگران بودم ولی به محض اینکه پانسمانها برداشته شدند، نور را احساس کردم و فهمیدم که عمل جراحی موفقیت¬آمیز بوده است. من بالاخره می¬توانستم تفاوت روز و شب را ببینم و آرام آرام می¬توانستم ابتدا یک متر و بعد دو متر پیش رویم را ببینم.»
او می¬گوید:«این یک موهبت بود که می¬توانستم چهره همسر و فرزندانم را بعد از حدود هشت سال نابینایی ببینم. دوباره توانستم به همسرم کمک کنم. توانستم کارهای خودم را انجام دهم و ورزش کنم. حتی میتوانستم در طول روز رانندگی کنم. هر مردی دوست دارد که کارهایش را خودش انجام دهد؛ این احساس فوق¬العاده¬ای بود.»
حسن با بینایی و قدرت تجدید شده¬اش برنامه ورزشی منظمی را از سر گرفت و بلافاصله تأثیر آن را بر سلامت ذهنی¬اش مشاهده کرد.
حسن (در وسط) و پسرش محمد (سمت چپ) و برادرزادهاش علی (سمت راست)، آذر 1377 |
با این اندیشه که عقل سالم در بدن سالم است، حسن احساس کرد توانایی تجدید شدهاش برای شرکت در فعالیت¬های ورزشی به او قدرت و انگیزه می¬دهد تا زندگی¬ای شاد و کامل داشته باشد. حسن که طرفدار پر و پاقرص فوتبال بوده، امروز مربی تیم فوتبال محلی لیگ دسته دوم و همچنین مربی تیراندازی است.
متأسفانه اوضاع برای بسیاری از هم¬رزمانش اینچنین نبود.
او می¬گوید:«من سعی کردم خودم را ناتوان ندانم. تمام دوستانم که در همان عملیات در معرض سلاح¬های شیمیایی قرار گرفتند اکنون فوت کرده¬اند. آنها خودشان را به چشم افرادی واقعاً بیمار می¬دیدند. من مدام از آنها می¬خواستم که از خانه خارج شوند و کاری بکنند تا فعال¬تر باشند.
ولی دوستانم هیچ گاه خانه¬هایشان را ترک نکردند و نزدیک اکسیژنشان ماندند و فشار روانی بیماریشان بر آنها غلبه کرد. این مسأله من را متأثر می¬کند.»
انرژی مثبت حسن در کنار همراهی همیشگی همسر و خانوادهاش که خود را وقف وی کردند، کمک کرده است تا وی با وجود مشکلاتش، نگاهی مثبت به زندگی داشته باشد. او اکنون یک فعال صلح است که پیامی قدرتمند دارد.
حسن (سمت چپ) در پارک یادمان بمیاران اتمی هیروشیما، مرداد 1393 |
او چنین جمع¬بندی می¬کند: «من به عنوان یک قربانی سلاح¬های شیمیایی می¬خواهم این پیام را به همه بدهم؛ باید همه جنگها از میان برداشته شوند. ما باید درِ گفتگو و مذاکره را بگشاییم. ما باید سلاح¬های شیمیایی را نابود کنیم.»
شرح خاطرات: حسن حسنتبار
نوشته: الیزابت لوئیس
ترجمه به فارسی: یلدا خسروی